کودکانه

قصه کفش‌های نو,قصه کودکانه کفش‌های نو,قصه,شهر قصه

 


مدرسه فریبا كوچولو به خانه‌شان خیلی نزدیك بود و او هرروز خودش صبح‌ها می‌رفت و ظهرها هم برمی‌گشت البته مادرش جلوی در می‌ایستاد و مواظب او بود. كنار مدرسه یك مغازه كفش‌فروشی بود كه فریبا وقتی تعطیل می‌شد، چند لحظه‌ای می‌ایستاد و از پشت شیشه‌ كفش‌ها را نگاه می‌كرد، چون كفش‌های بچگانه خوشگل و رنگارنگی داشت.



ادامه مطلب...


نوشته شدهجمعه 5 خرداد 1391برچسب:فریبا و کفش کتانی(قصه کودکان), توسط حسین-غزل
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.